به عقیده اریکسون، در هر یک از مراحل، بحران مهمی وجود دارد که باید حل شود تا رشد بعدی به شیوه مثبت ادامه یابد. تعامل بین شخص و اجتماع در طول هر مرحله، میتواند شخصیت رادر مسیر مثبت یا منفی قرار دهد.. اینک چگونگی حل بحرانها
1- اعتماد یا عدم اعتماد (از تولد تا یک سالگی) . کودک برای بقا، نیاز به دیگران دارد. اولین تجربههای کودک موجب میشود که او به دیگران با اعتماد یا بیاعتماد شود. کودکی که نیازهایش ارضا شود، مثلا غذای مناسب داشته باشد، نوازش شود و محبت واقعی بیبیند، به این نتیجه خواهد رسید که دنیا محل امن و قابل اعتماد است. بر عکس، کودکی که به شیوه نامرتب و ناکافی و غیر قابل پیشبینی پذیرفته شود، احساس خواهد کرد که طرد شده و دنیا محل ترس و عدم اعتماد است. او در حالت اول بهنجار و در حالت دوم نابهنجار خواهد بود.[1]
2- خود مختاری یا شرم و تردید (از 1تا 3 سالگی). در این دوره، کودک کارهایی انجام میدهد، مثلاً به تنهایی غذا میخورد و لباس میپوشد. اگر اعمالش تأیید شود، خودمختاری بدست خواهد آورد، اما اگر تأیید نشود و آزادی نداشته باشد، احساس شرم و تردید خواهد کرد. بنا بر این لازم است که والدین حوصله و شکیبایی داشته باشند و برای کودک دلگرمی و تشویق فراهم آورند، نباید او را بیش از اندازه محدود و وابسته بار بیاورند.
3- ابتکار یا احساس گناه (از 3تا 6 سالگی). در این دوره، تواناییهای کودک بیش از پیش گسترش مییابد و او میتواند کارهای بیشتری انجام بدهد، اما متوجه می شود که برخی کارها مورد تأیید اجتماع نیست. او میفهمد که نباید برخی کارها را انجام دهد، زیرا پدر و مادر دوست ندارند و در اجتماع نیز پسندیده نیست. بنا بر این اگر والدین آزادمنش باشند، کودک را خیلی کنترل نکنند و به او اجازه دهند که دامنه تجربههای خود را گسترش دهد، به تدریج ابتکار عمل خواهد داشت. اما اگر والدین سخت گیر باشند و آزادی عمل ندهند، کودک منفعل خواهد شد یا به طور پنهانی کارهایی انجام خواهد داد و متعاقباً احساس گناه خواهد کرد. بدیهی است که در حالت اول، کودک سالم بار خواهد آمد و در حالت دوم به سوی نابهنجاری کشیده خواهد شد.[2]
به بچههای سه چهار ساله، اگر اجازه داده شود، قادر هستند درانتخاب بعضی چیزها با استقلال عمل کنند. مثلاً میتوانند تصمیم بگیرند با کدام اسباببازی بازی کنند، به جانب کدام یک از اطرافیان خود بروند، چه غذایی بخورند و به چه کسی لبخند بزنند. اگر بچهها از ابتدا در انتخاب و تصمیمگیری آزاد بگذارند، به تدریج این توانایی را کسب میکنند که روی خود و محیط اطراف شان تسلطی اعمال نمایند. بر عکس اگر این آزادی از آنها سلب شود و در تشویق آنها به تصمیمگیری و قدرت انتخاب داشتن، کوتاهی شود، آنها گناهکار شمردن و عیبجویی از دیگران را جایگزین احساس مسؤلیت می کنند. برای یک بچه خردسال در روز هزاران فرصت پیش میآید که قدرت انتخاب خود را تقویت کند، اگر این فرصتها به بچه داده نشود و به تصمیمگیری تشویق نشود و همه تصمیمها توسط یزرگترها گرفته شود، حس و قدرت انتخاب در او تضعیف و خاموش خواهد شد.[3]
اولین مرحله رشد روانی – اجتماعی، نوباوگی است. دورهی که تقریباً سال اول زندگی را دربر میگیرد و با مرحله دهانی رشد فروید برابر است. و از نظر اریکسون نوباوگی زمان جذب کردن است، به طوری که نوباوگان، نه تنها از طریق دهان بلکه از طریق اندامهای حسی گوناگونشان جذب میکنند. زمانی که آنها غذا و اطلاعات حسی را جذب میکنند، یاد میگیرند به دنیای بیرونی اعتماد کنند یا به آن بیاعتماد باشند، وضعیتی که به آنها امید واقعبینانه میبخشد. بنا بر این، نوباوگی با حالت روانی – جنسی دهانی – حسی، بحران روانی – اجتماعی، اعتماد بنیادی در برابر بیاعتمادی بنیادی، و نیروی بنیادی امید مشخص میشود.[4]
مهمترین روابط میانفردی نوباوگان با مادرشان است. اگر آنها تشحیص دهند که مادرشان به طور منظم، غذا تإمین خواهد کرد، آموختن اعتماد بنیادی را آغاز میکنند، اگر آنها صدای خوشایند و منظم مادرشان را بشنوند اعتماد بنیادی بیشتری را پرورش میدهند، اگر آنها بتوانند به محیط دیداری هیجان انگیزی متکی شوند، اعتماد بنیادی حتی بیشتری را تحکیم میبخشند. از سوی دیگر، اگر آنها دریابند بین نیازهای حسی- دهانی و محیط شان مطابقت وجود ندارد، بیاعتمادی بنیادی را یاد میگیرند. معمولاً اعتماد بنیادی سازگار و بیاعتمادی بنیادی اخلالگر است. با این حال نوباوگان باید هر دو را پرورش هند. اعتماد خیلی زیاد آنها را سادهلوح و در برابر نوسانات و بینظمیهای دنیا آسیبپذیر میسازد، در حالی که اعتماد خیلی کم به ناکامی، خشم، خصومت، بدبینی، یا افسردگی منجر می شود.[5]
اعتماد و بیاعتمادی تجربیات گریزناپذیر نوباوگان هستند، همه بچههایی که زنده ماندهاند، تغذیه شدهاند و ازین رو دلایلی برای اعتماد کردن دارند. علاوه بر این همه آنها به وسیله درد، گرسنگی، یا ناراحتی ناکام شدهاند و بنابراین، دلیلی برای بیاعتمادی دارند. اریکسون معتقد بود: مقداری اعتماد و بیاعتمادی برای توانایی سازگار شدن افراد ضروری است. تعارض اجتناب ناپذیر بین اعتماد بنیادی و بیاعتمادی بنیادی به اولین بحران روانی – اجتماعی در افراد منجر میشود. اگر افراد این بحران را با موفقیت حل کنند، اولین نیروی بنیادی یعنی امید را کسب میکنند[6]
امید از تعارض بین اعتماد و بیاعتمادی به وجود میآید. بدون رابطه متضاد بین اعتماد و بیاعتمادی، افراد نمیتوانند امید را پرورش دهند. نوباوگان باید درد، گرسنگی و ناراحتی بعلاوهی برطرف شدن این حالتهای ناخوشآیند را تجربه کنند. آنها با داشتن تجربیات دردناک و خوشآیند، یاد میگیرند انتظار داشته باشند که ناراحتیهای آینده پیامدهای رضایتبخشی خواهند داشت. اگر نوباوگان در طول نوباوگی امید کافی پرورش ندهند، ضد امید را نشان خواهند داد: کناره گیری که آسیب اساسی نوباوگی است. آنها با امید کم، از دنیای بیرونی عقبنشینی میکنند و به سمت آشفتگی روانی پیش میروند.[7]
[1] - ر.ک. گنجی، همان، ص127.
[2] - گنجی، همان.
[3] - واین دایر، ترجمه توران مالکی، همان، ص148.
[4] - ر.ک. جس فیست و گریگوری جی فیست، ترجمه یحیی سید محمدی، نظریههای شخصیت، ص292.
[5] - ر.ک. جس فیست و گریگوری جی فیست، ترجمه یحیی سید محمدی، همان، ص292.
[6] - ر.ک. جس فیست و گریگوری جی فیست، ترجمه یحیی سید محمدی، همان، ص292.
[7] - ر.ک. جس فیست و گریگوری جی فیست، ترجمه یحیی سید محمدی، همان، ص293.
هرکسی زندگی را با استعداد رشد سالم آغاز میکند، اما انسانها مانند سایر ارگانیزمهای جاندار، برای رشد کردن به شرایط مطلوب نیاز دارند. این شرایط باید محیط صمیمانه و محبتآمیز را دربر داشته باشد. کودکان باید محبت واقعی و انضباط سالم را تجربه کنند. چنین شرایطی احساس ایمنی و خوشنودی را در آنها ایجاد میکند و امکان رشد کردن مطابق خود واقعی آنها را برایشان فراهم میآورد.
متأسفانه، تأثیرات ناگوار متعددی میتوانند در این شرایط مطلوب اختلال ایجاد کنند. از همه آنها مهمتر، ناتوانی یا بیمیلی والدین در محبت کردن به فرزندانشان است. والدین به خاطر نیازهای روانرنجور خودشان، اغلب فرزندانشان را مورد سلطهگری، بیتوجهی، حمایت افراطی، طرد یا لوس کردن قرار میدهند. اگر والدین نیاز کودک به ایمنی و خوشنودی را برآورده نکنند، کودک احساس خصومت بنیادی را نسبت به آنها پرورش میدهد. با این حال، این کودکان این خصومت را به ندرت به صورت خشم نشان میدهند؛ در عوض، آنها خصومت خود را نسبت به والدین سرکوب میکنند و هیچ آگاهی از آن ندارند. خصومت سرکوبشده از آن پس به احساس عمیق ناایمنی و احساس مبهم نگرانی منجر میشود. این حالت اضطراب بنیادی نامیده میشود که «هورنای» آن را به این صورت تعریف کرد: «احساس منزوی و درمانده بودن در دنیایی که به صورت بالقوه متخاصم پنداشته میشود» و اضطراب بنیادی را به این صورت تعریف کرده است: «احساس کوچک، بیاهمیت، درمانده بودن و رها شده و به خطر افتاده در دنیایی که پر از سوء استفاده، تقلب، تهاجم، تحقیر کردن، خیانت و حسادت است».[1]
اکثر روانشناسان یادآوری کردهاند که اولین سالهای زندگی، در رشد روانی- عاطفی کودک نقش بسیار مهمی دارد. اریک اریکسون معتقد است که کار اصلی کودک، غیر از موارد دیگر، یادگیری اعتماد است. به نظر او، در دوره خرد سالی، کودک یاد میگیردکه دنیا یا محل خوب و رضایت بخش است یا منبع ناراحتیها، ناکامیها و هیجانهای منفی است. اریکسون معتقد است که رشد شخصیت در طول زندگی ادامه مییابد و انسان در هر دوره میتواند به سلامت روانی و شکوفایی تواناییهای انسانی خود برسد. به عقیده او شخصیت از مراحل روانی –اجتماعی عبور میکند و در مجموع هشت مرحله را پشت سر میگذارد: چهار مرحله تا شروع نوجوانی (11سالگی) و چهار مرحله پس از شروع نوجوانی. هر جنبه شخصیت به اجبار باید در طول دوره خاصی از زندگی رشد کند. اگر توانایی لازم برای یک مرحله کسب نشود، دنباله رشد تغیر خواهد کرد و شخص در سازگاری با واقعیت و داشتن بهداشت روانی دشواری خواهد داشت.[2]
[1] - ر.ک. جس فیست و گریگوری جی فیست، ترجمه یحیی سی محمدی، نظریههای شخصیت، ص197. به نقل از: هورنای، 1937، ص92.
[2] - گنجی، حمزه، بهداشت روانی، ص126.
از جنیههای مهم تحول کودک، بعد شناختی است که از ارکان سلامت روانی او محسوب میشود. مهمترین نکته در این مورد فراهم کردن زمینه رشد شناختی و تواناییهای ذهنی کودک است. ایجاد فرصتها و تجربیات جدید، بازیهای پرورش دهنده، برانگیحتن حس کنجکاوی و بطور کلی فراهم آوردن فضای مناسب در این راستا دارای اهمیت است. پیاژه از تولد تا دو سالگی را مرحله حسی – حرکتی نامیده است؛ زیرا تحول شناختی کودک در این مرحله از طریق مفاهیم حسی و حرکتی است. در این مرحله کودک پایداری اشیا و علیت در مفهوم ابتدایی آن را درک میکند. تحول زبان از طریق یادگیری اولین کلمات و گسترش دایره لغات و بیان اولین جملات که نمونهی از یادگیری سمبولیک محسوب میشود، دراین مرحله از ویژگیهای کودک انسانی است. توانایی سخن گفتن باعث میشود کودک بتواند احساسات خود و دیگران را بهتر درک و بیان نماید و با برقراری رابطه با والدین خصوصاً مادر، اولین قدمها در راه اجتماعی شدن و آموختن روابط انسانی را بردارد. روابط اولیه کودک با والدین از لحاظ کمی و کیفی نقش مهمی در سلامت روانی او دارد.[1]
اولین رابطه اجتماعی کودک شیرخوار در بیشتر فرهنگها، با مادر برقرار میگردد. نظریههای متفاوتی در باره اهمیت این رابطه عرض شده اند. پیاژه جنبههای شناختی شیرخوارگی را مورد تأکید قرار داده است. وی در شیوه های «ارتباط یافتن» شیرخواران با والدین یا دیگران، نشانههای از هوش حسی- حرکتی دیده است. زیگموند فروید دوره شیرخوارگی، یعنی مرحله دهانی، را زمانی در نظر میگیرد که سر و کار ما با مطالب وابستگی است و آن هنگامی است که ارضای جسمی از تحریک ناحیه دهان به دست میآید. او حداقل در بخش هایی از رابطه مادر با کودک شیرخوار ماهیت شهوانی مشاهده می کند. اریکسون معتقد بود که تعامل مادر با کودک شیرخوار زمینهای است برای برخورد توأم با اعتماد و عدم اعتماد کودک با جهان. هرسه نظریهپرداز به رغم اختلافهای خود، به این توافق رسیدهاند که شیرخواران نوعاً دلبستگیهای صمیمانه با مادران خود پیدا میکنند. برای سلامت روانی ضرورت دارد که کودک شیرخوار و کودک خردسال رابطه گرم و، صمیمانه و پیوستهای را با مادر خود (یا جانشین ثابت مادر خود) تجربه کند که در آن رابطه هر دوی آن ها رضایت خاطر و لذت به دست آورند.[2]
اشخاصی که در خردسالی و کودکی از محبتهای خانوادگی محروم می مانند، به شدت احساس رنج میکنند. تحقیقاتی که در 49 فرهنگ ابتدایی متفاوت و روی زندانیان انجام گرفته، این نتیجهگیری را ممکن ساخته است که محرومیت از تماسها و نوازشهای بدنی، عامل بنیادی در رشد بیگانگی عاطفی، روان پریشی، تجاوز، پرخاشگری و حتی سوء استفاده از مواد مخدر و الکل است. والدین با دریغ کردن نوازشهای جسمی از کودکان، فرزندانی به اجتماع تحویل میدهند که در ایجاد رابطه با دیگران ناتوان میمانند و حتی برای انجام دادن رفتارهای خشن و جنایتآمیز آمادگی نشان می دهند.[3] در تعالیم اسلام بوسیدن فرزند که تماس بدنی بسیار خشنود کنندهای است، یک رفتار واجد ارزش معنوی و زمینه رسیدن به درجات اخروی است.[4]
[1] - سالاریفر و دیگران، همان، ص313.
[2] - احمدوند، بهداشت روانی، صص 208 و 209.
[3] - گنجی، بهداشت روانی، ص145.
[4] - ر ک . سالاریفر و دیگران، بهداشت روانی، ص312.
تحقیقات مختلف انجام شده در مورد حیوانات و انسان، نشانگر این است که ارتباط کودک و مادر، هم در رشد جسمانی و هم در ابعاد روانی، از اهمیت ویژهای برخوردار است. شواهد تحقیقی ارائه شده توسط رنه اشپیتز، پزشک اتریشی، نشان میدهد که عدم توجه به کودکان در نخستیم ماههای زندگی، ممکن است باعث شود که کودکان به تحریکات محیطی پاسخ ندهند و در موارد شدیدتر، پژمرده شوند و بمیرند. مارگارت ربیل در کتاب حقوق نوزادان ادعا میکند که عشق مادر، شرط لازم برای رشد رضایتبخش کودک است. تحقیقاتی که به وسیلهای بعضی دیگر از روانشناسان از جمله دنیس و سکیلزانجام شده نشان میدهد کودکانی که کمتر از اندازه طبیعی مورد توجه بزرگسالان قرار میگیرند، در بسیاری از موارد عقبماندگیهایی پیدا می کنند.[1]
نوزاد انسان بر خلاف نوزاد اکثر حیوانات، فاقد هر نوع پختگی است. بدین معنا که وقتی به دنیا میآید بلافاصله نمیتواند راه برود، غذای خود را به دست آورد، خود را از گرما و سرما حفظ کند. نوزاد انسان برای زنده ماندن، نیاز به مراقبتهای دیگران دارد و بر اثر همین مراقبتها به موجود اجتماعی تبدیل میشود. این موجود برای آن که بقاء خود را تضمین کند، ابزارهای ارتباط با کسانی را که از او مراقبت میکنند یاد بگیرد. بنابراین، یادگیری رفتارهای اجتماعی پایه اولیهی بقا و بهداشت روانی نوزاد است.[2]
تعالیم اسلام بر توجه مثبت به کودکان تأکید دارد. راجرز معتقد است این توجه مثبت باید بدون قید و شرط باشد تا زمینهی مناسبی برای سلامت روانی کودک در همه زندگی فراهم آید. انسانها برای پذیرش همه ابعاد وجودی خویش، از کودکی نیازمند توجه مثبت نامشروط از سوی والدین هستند. این گذشته از رفتاری است که کودک انجام میدهد. والدین مناسب است رفتار خود را با کودک با عشق و تشویق استمرار دهند هرچند برخی رفتارهای او را نمیپسندند. در این شرایط کودک نیازی نمیبیند که بخشی از ابعاد وجودی خویش را انکار کند بلکه با پذیرش خود، که یکی از ارکان شخصیت سالم است، از بهداشت روانی مطلوبتری برخوردار میگردد.[3]
نخستین احسان و نیکی والدین به کودک آن است که نام زیبا و خوشآیندی برای او انتخاب نماید. امام رضا (ع) فرمود:«اول مایبر الرجل ولده ان یسمیه باسم حسن فلیحسن احدکم اسم ولده. نخستین امری که پدر به وسیله آن به فرزندش احسان و نیکی مینماید آن است که نام نیکو و زیبایی را برای او انتخاب کند، پس البته هر یک از شما نام فرزندش را نیکو قرار دهد.[4]
مهمترین اثر نام بد روی فرد، این است که وی را در معرض تمسخر دیگران و اذیت و آزارهای روحی و روانی ناشی از آن قرار میدهد.نامی که از نظر ظاهری موزون و هماهنگ نباشد و تلفظ ساده و روانی نداشته باشد و یا از نظر معنا، بار مثبتی نداشته باشد، معمولاً مایه تمسخر و تحقیر فرد میگردد. نام بد از اموری است که زمینه تحقیر را همیشه فراهم میکند، چرا که نام زشت همانند یک نقص یا عیب ظاهری و یا لباس آلوده، همواره با فرد است و لحظهای از او جدا نمیشود و تابلویی است که همواره دیگران را به این تحقیر و تمسخر فرا میخواند.[5]
کودک در همه عمرش با نامش زندگی خواهد کرد، این نام یا باعث غرور و شادی وی بوده و از داشتن آن خوشحال هست و یا این که باعث مسخره و بازی مردم گردیده و از داشتن آن نام همواره خجالت میکشد. کودکانى که به واسطه اسم نامناسب یا نام خانوادگى بد مورد استهزا و تمسخر سایر اطفال واقع مىشوند، روحیه خود را مى بازند، همواره افسرده خاطر و ملولند، از بازىهاى دسته جمعى کودکان هراس دارند و از معاشرت با آنها خائفند، در محیط مدرسه حتى المقدور خود را پنهان مىکنند، در صف شاگردان طورى مىایستند که مورد توجه مدیر یا ناظم مدرسه واقع نشوند، مبادا در حضور اطفال اسم آن ها را به صداى بلند بگویند مصبیت آن ها تازه شود . عقده حقارت شامل تمام مشخصاتى مى شود که مظهر عدم اعتماد به نفس، حس شکسته نفسى، عدم شایستگى و فقدان اراده هستند. کودکى که دچار احساس حقارت است وقتى که بزرگ شود یک رفتار انزواطلبانهاى پیش خواهد گرفت، یا اقلا نسبت به همنوعانش حس دورى و غربتى ایجاد خواهد کرد، زیرا وقایع و تجارب دوران کودکى به او فهمانده است که نزدیکى و جوشش یا دیگران بوده است که تمسخر و انتقاد را متوجه اوساخته است. کسى که از نزدیکان و همنوعانش کناره جویى مىکند معنىاش این است که ازیک حس حقارتى که مولود تجارب کودکى است در عذاب است. از این رو، بنا به موازینروان شناسى، هر واقعه و خاطرهاى که عزت نفس و غرور ذاتى شخص را ضعیف و معدوم مىکند عاملى است براى توسعه و تقویت عقده حقارت و وسیلهاى است که وى را در ردیفاعضاى پریشان حال و ضعیف النفس جامعه در مىآورد.[6]
اگر پدر نام زشت یا زنندهای را برای فرزند خود انتخاب کند، قطعاً به شخصیت و حیثیت او لطمه وارد ساخته است. زیرا نام خوب، به منزله حیثیت و اعتبار او است و نام سبک و زننده و مضحک که او را در معرض استهزا و توهین دیگران قرار میدهد در او عقده روانی ایجاد میکند. «فروید» که در باره عقدههای روانی و علل ایجاد آن مطالعات عمیقی دارد یکی از علل عقدههای روانی را عبارت از محترم نبودن فرد در برابر دیگران میداند، بدیهی است کودکی که دارای اسم زننده و مضحکی است و همواره مورد استهزاء میباشد، کمتر از احترام دیگران برخوردار است. بهمین جهت رسول اکرم(ص) برای پیشگیری از این عقدهها و برخورداری کودک از احترام دیگران، فرموده است: من حق الولد علی والده ثلثه: یحسن اسمه و یعلمه الکتابه و یزوجه اذا بلغ» از جمله حقوق فرزند بر پدر سه امر است: اسم نیکو و زیبا برای او انتخاب کند و نوشتن را به او بیاموزد و هنگامی که بالغ شد همسر برای او بگیرد.[7]
هنگامی که والدین بر روی فرزندان خود اسم میگذارند و آنان را با همان اسامی صدا میزنند، ممکن است مشکلات عاطفی و رفتاری در کودکان ایجاد کنند، کودکان نسبت به این مسأله خیلی حساس هستند؛ مثلاً هنگامی که والدینشان آنان را «احمق»، «کودن»، «گیج»، «خنگ»، و... صدا میزنند. گاهی اوقات والدین از این القاب برای ترور شخصیت کودک استفاده میکنند، ولی ممکن است گهگاهی بدون این که منظور خاصی داشته باشند ازین القاب استفاده نمایند. این لغات ممکن است منعکس کننده خشم پدر یا مادر نسبت به کودک باشد، اما معمولاً نه تنها باعث بهبود اوضاع نمیشود، بلکه آن را وخیمتر نیز میکند.[8]
[1] - سیف و دیگران، روانشناسی رشد، ج1، ص193.
[2] - ر.ک. گنجی، حمزه، بهداشت روانی، ص260.
[3] - ر. ک. سالاریفر و دیگران، بهاشت روانی، ص312.
[4] -حجتی، همان به نقل از بحار الانوار، ج6، ص24. و محجه البیضاء، ج2، ص66.
[5] - ر.ک. قایمی مقدم، روشهای آسیبزا در تربیت، صص 26 و 27.
[6] ر.ک. فلسفی، کودک از نظر وراثت و تربیت، به نقل از: عقده حقارت ، ص 6.
[7] - حجتی، همان، به نقل از همانجا.
[8] - ساندرز، متیو، ترجمه نوشین شمس، برای همه پدرها و مادرها، ص55.
تغذیه و بهداشت مواد غذایی در سلامت جسمی و روانی کودک تأثیر فراوان دارد. کمبود مواد غذایی، بدن را به یک حالت ناتوانی نسبی و کمی مقاومت در برابر ناخوشیهای جسمی و روحی مبتلا میسازد. روش تغذیهای کودک و تمامی قواعدی که به وی آموخته میشود، وسایل و عواملی هستند که شخصیت فرد را میسازند و این وسایل و عوامل زاده تمدن و فرهنگ هستند که در کشورها، شهرها و طبقات اجتماعی گوناگون متفاوت است. عدم تغذیه مناسب و نبود پوشاک کافی موجب ضعف، عصبانیت و خودخواهی در کودکان میشود و ممکن است آنان را به سوی تقلب و کلاهبرداری بکشاند. کمبود مواد خوراکی که ناشی از فقر است، موجب اختلال جسمی و روحی در آنان میشود. به عقیده «پروفسور مورل» کمبود غذا و اختلال تغذیهای و شرایط اجتماعی غیر انسانی در انحطاط دستگاه اعصاب و روان بشر نقش مؤثری دارند.[1]
رشد شناختی کودک از دیگر ابعاد مهم تحول است که در سلامت روانی او بسیار مؤثر است حافظه، استدلال، عملیات ذهنی، حل مسأله و بکارگیری زبان جنبههای تحول شناختی را تشکیل میدهد. این امر متأثر از محیط زندگی کودک مانند خانه و خانواده، همسالان او و خصوصاً مدرسه است. بازیهای کودک، وجود محرکهای محیطی مناسب، رابطه همسالان زمینههای مناسبی برای رشد ابعاد مختلف شناختی کودک از جمله ابتکار و خلاقیت اوست.[2]
نوزادان دارای تواناییهای ادراکی هستند که سبب میشود به بعضی اشیا و امور اطرافشان توجه کنند و بعضی دیگر را نادیده بگیرند. یکی از مهمترین این تواناییها تمایل به توجه به محرکی است که به نحوی تغییر میکند و یا در انواع مختلفی ظاهر میشود. بنا براین اشیایی که حرکت می کنند، تضاد بین دو رنگ سفید و سیاه، صداهایی که از نظر بلندی، وزن و زیروبمی تغییر میکنند به احتمال زیاد توجه نوزاد را به خود جلب می کند. کودکان کوچکتر آمادهاند تا با ابعاد خاصی از جهان بیرونی آشنا شوند. تضاد، حرکت، انحنا، رنگ و بسیاری دیگر از خصوصیات توجه کودک را به خود جلب میکنند.[3]
تحقیقات نشان میدهد که تماس بدنی زودرس (پس از تولد نوزاد) برای کودک، وزن بیشتر، گریههای کمتر و لبخندهای زیادتر فراهم میآورد. مطالعات تازه نشان میدهد که رابطه پدر و کودک خیلی بیشتر از آنچه تا امروز فکر می کردند اهمیت دارد. حتی نوزاد نیز از تحریکات حاصل از بازی باپدر لذت میبرد. در خانوادههایی که والدین با کودکان خود بازی نمیکنند، محرکهای فیزیکی و روانی برای آنها فراهم نمیآورند، آنها را نوازش نمیکنند، دست به سر و صروتشان نمیکشند و بغل نمیگیرند، کودکان کمتر احساس امنیت میکنند. این کودکان آسیبپذیرتر میشوند و کمتر به دنبال ایجاد ارتباط با دیگران میروند؛ بعدها نیز وقتی صاحب فرزند شدند، ممکن است مثل والدین خود کمتر عاطفی باشند.[4]
[1] - احدی و محسنی، روانشناسی رشد، ص176.
[2] - سالاریفر و دیگران، بهداشت روانی، ص315.
[3] - ر.ک. ماسن و دیگران، رشد و شخصیت کودک، صص108-114.
[4] - گنجی، بهداشت روانی، ص145.